رفــــتي و رفتن تو آتش نهاد بـردل از کاروان چهماند جز آتشي بمنزل
اي مـطرب دهر پـرده بنواز
هان از سر درد، در ده آواز
تا ســوخته اي دمي بنالد
تا شيفتهاي شود سرافراز
چــنـان در قيـد مـهرت پاي بنـدم که گويـي آهوي سـر در کمنـدم
گـهــي بر درد بـي درمان بـگريــم گـهي بر حال بـي سامان بخنـدم
نهمجنونم که دل بردارم از دوست مـده گر عاقـلـي بيـــهوده پـــنـدم
همه شب نالـــم چون ني…
که غمــــي دارم، که غمـــي دارم
دل و جان بردي اما…نشــدي يارم… يارم
با ما بودي بي ما رفتي…
تنها ماندم... تنها رفتي…
چو کاروان رود، فغانم از زمين، بر آسمان رود، دور از يارم… خونيــنبارم …
فتادم از پــــــا، ز ناتوانی …
اسير عشقم، چنانکه داني…
رهايي از غم، نمیتوانم …
تو چارهاي کن، که میتوانی
گر ز دل بر آرم آهي، آتش از دلم خيزد
چون ستاره از مژگانم، اشک آتشين ريزد
چو کاروان رود، فغانم از زمين، بر آسمان رود،
دور از يارم… خون مي بارم…
نه حـبيبي تا با او غـم دل گويم
نه اميدي در خاطر که تورا جويم
اي شادي جان، سرو روان، کز بر ما رفتی
از محفل ما چون دل ما، سوي کجا رفتي…
تنها مانـــدم … تنها رفــــــتي …
به کجــــايي غمگسار من، فغان زار من، بشنـــو، باز آي…باز آي…
از صبا حکايتي ز روزگار من، بشنو، باز آي
باز آ… سوي رهي…
چون روشني از، ديده ما رفتي…
با قافله باد صبا، رفتي…
تنها ماندم… تنها رفتي…
رهی معیری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر